ஐღ ℟⌀ℽÅℌÅ♀♂ஐღ♂♀

شاید آنروز که سهراب نوشت تا شقایق هست زندگی باید کرد ،خبری از دل پر درد گل یاس نداشت. باید اینجور نوشت :هر گلی هستی باش . چه شقایق چه گل پیچک و یاس زندگی اجباریست زندگی در گرو خاطره هاست خاطره در گرو فاصله هاست فاصله تلخ ترین خاطره هاست...

+نوشته شده در 4 / 8 / 1398برچسب:,ساعت3:41 PMتوسط ◕‿ ◕فرشـــــــــــــــــــــــــــته✿◕¤¤••.•ღ |

ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام به همه ی دوستان امیدوارم که از وبلاگ خوشتون بیاد

من همهی تلاشمو میکنم که قشنگترین مطالبو تو وبلاگ بزارم........

+نوشته شده در 1 / 8 / 1398برچسب:,ساعت12:24 AMتوسط ◕‿ ◕فرشـــــــــــــــــــــــــــته✿◕¤¤••.•ღ |

رویای با تو بودن را نمی توان نوشت نمی توان گفت و حتی نمیتوان سرود
با تو بودن قصه شیرینی است به وسعت تلخی تنهایی
و داشتن تو فانوسی به روشنایی هر چه تاریکی در نداشتند
و...و من همچون غربت زدای در اغوش بی کران دریای بی کسی
به انتظار ساحل نگاهت می نشینم و می مانم تا ابد
وتا وقتی که شبنم زلال احساست زنگار غم را از وجودم بشوید
بانوی دریای من...
کاش قلب وسعت می گرفت شمع با پروانه الفت می گرفت
کاش توی جاده های زندگی خنده هم از گریه سبقت می گرفت.

+نوشته شده در 7 / 9 / 1391برچسب:,ساعت5:14 PMتوسط ◕‿ ◕فرشـــــــــــــــــــــــــــته✿◕¤¤••.•ღ |

 چه دل است این دل من؟
که زیک لرزش اشک
بر رخ رهگذری
یا ز نالیدن مادر به فراق پسری
دل من می شکند
چه کنم دلم از سنگ که نیست
گریه در خلوت دل ننگ که نیست

هر کجا اشک یتیمی رنجور
می چکد بر سر مژگان سیاه
هر کجا چشم زنی غمزده با یاد پسر مانده به راه
در مزاری که زنی ناله کند در عزای پسرش
یا یتیمی که کند گریه به سوگ پدرش
جانم آید به خروش
ور ببینم پر خونین کبوتر را
یا یکی بچه گنجشک که بشکسته پرش
دل من می شکند

حالت دخترکی کوچک و تنها و فقیر
که به حسرت کند از شیشه اشک به عروسک نگه گاه به گاه
وز دل تنگ کند ناله و آه
ناله پیرزنی غمزده و دست تهی
که ندارد نفسی
ضجه مرغ اسیر
که کند ناله به کنج قفسی
هق هق مرد اسیری که بلا دیده بسی

حالت دختر زشتی که ز شرم
رو ندارد به کسی
دل من می شکند

هر کجا در نگه تازه نهالانی خرد
از ستیز پدر و مادر خشم آلوده
می وزد بوی طلاق
وز پراکندگی غافله ای برخیزد
در سرا بانگ فراق
آن زمانی که بدنبال شهید

مادر داغ به دل
سینه می کوبد و می نالد و می گرید زار
همچنان ابر بهار
یا زمانی که نشیند در اشک
بر سر سنگ مزار
و به فریاد کند نام پسر را تکرار
دل من می شکند

چه کنم دلم از سنگ که نیست
گریه در خلوت دل ننگ که نیست

چه دل است این دل من
دلم از ناله مرغان چمن می شکند
ز خیال غم مردم دل من می شکند
دلم از داغ شهیدان وطن می شکند

چه کنم دلم از سنگ که نیست
گریه در خلوت دل ننگ که نیست

+نوشته شده در 7 / 9 / 1391برچسب:,ساعت5:6 PMتوسط ◕‿ ◕فرشـــــــــــــــــــــــــــته✿◕¤¤••.•ღ |
نهایت بخشندگی

روزی روزگاری درختی بود ….

و پسر کوچولویی را دوست می داشت .

پسرک هر روز می آمد

برگ هایش را جمع می کرد

از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .

از تنه اش بالا می رفت

از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد

و سیب می خورد

با هم قایم باشک بازی می کردند .

پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید .

او درخت را خیلی دوست می داشت

خیلی زیاد

و درخت خوشحال بود

اما زمان می گذشت

پسرک بزرگ می شد

روزی روزگاری درختی بود ….

و پسر کوچولویی را دوست می داشت .

پسرک هر روز می آمد

برگ هایش را جمع می کرد

از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .

از تنه اش بالا می رفت

از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد

و سیب می خورد

با هم قایم باشک بازی می کردند .

پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید .

او درخت را خیلی دوست می داشت

خیلی زیاد

و در خت خوشحال بود

اما زمان می گذشت

پسرک بزرگ می شد

و درخت اغلب تنها بود

تا یک روز پسرک نزد درخت آمد

درخت گفت : « بیا پسر ، ازتنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور ،

سیب بخور و در سایه ام بازی کن و خوشحال باش . »

پسرک گفت : « من دیگر بزرگ شده ام ، بالا رفتن و بازی کردن کار من نیست .

می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم .

من به پول احتیاج دارم

می توانی کمی پول به من بدهی ؟

درخت گفت : « متاسفم ، من پولی ندارم »

من تنها برگ و سیب دارم .

سیبهایم را به شهر ببر بفروش

آن وقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد .

پسرک از درخت بالا رفت

سیب ها را چید و برداشت و رفت .

درخت خوشحال شد .

اما پسر ک دیگر تا مدتها بازنگشت …

و درخت غمگین بود

تا یک روز پسرک برگشت

درخت از شادی تکان خورد

و گفت : « بیا پسر ، از تنه ام بالا بیا با شاخه هایم تاب بخور و خو شحال باش »

پسرک گفت : « آن قدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت را ندارم ،

زن و بچه می خواهم

و به خانه احتیاج دارم

می توانی به من خانه بدهی ؟

درخت گفت : « من خانه ای ندارم

خانه من جنگل است .

ولی تو می توانی شاخه هایم را ببری

و برای خود خانه ای بسازی

و خوشحال باشی . »

آن وقت پسرک شاخه هایش را برید و برد تا برای خود خانه ای بسازد

و درخت خوشحال بود

اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت

و وقتی برگشت ، درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند آمد

با این حال به زحمت زمزمه کنان گفت :

« بیا پسر ، بیا و بازی کن »

پسرک گفت : دیگر آن قدر پیر و افسرده شده ام که نمی توانم بازی کنم .

قایقی می خوانم که مرا از اینجا ببرد به جایی دور می توانی به من قایق بدهی ؟

درخت گفت : تنه ام را قطع کن و برای خود قایقی بساز

آن وقت می توانی با قایقت از اینجا دور شوی

و خوشحال باشی .

پسر تنه درخت را قطع کرد

قایقی ساخت و سوار بر آن از آنجا دور شد .

و درخت خوشحال بود

پس از زمانی دراز پسرک بار دیگر بازگشت ، خسته ، تنها و غمگین

درخت پرسید : چرا غمگینی ؟ ای کاش میتوانستم کمکت کنم

اما دیگر نه سیب دارم ، نه شاخه ، حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو

پسر گفت : خسته ام از این زندگی ، بسیار خسته و تنهام

و فقط نیازمند با تو بودن هستم ، آیا میتوانم کنارت بنشینم ؟

درخت خوشحال شد و پسرک پیر کنار درخت نشست و در کنار هم زندگی کردند

و سالیان سال در غم و شادی ادامه زندگی دادند …

دوستان خوبم ، آیا شرح داستان ، چیزی به یاد ما نمیآورد ؟

اکثر ما شبیه پسرک داستان هستیم و با والدین خود چنین رفتاری داریم

درخت همان والدین ماست ، تا وقتی کوچکیم دوست داریم با آنها بازی کنیم

تنهایشان میگذاریم و دوباره زمانی به سویشان بر میگردیم که نیازمند هستیم و گرفتار

برای والدین خود وقت نمیگذاریم ، آیا تا به حال به این فکر کرده ایم که پدر و مادر برای ما

همه چیز را فراهم میکنند تا ما را شاد نگه دارند و با مهربانی چاره ای برای رفع مشکل ما پیدا میکنند

و تنها چیزی که در عوض از ما می خواهند این است که

تنهایشان نگذاریم

به والدین خود عشق بورزیم ، فراموششان نکنیم

برایشان زمان اختصاص دهیم

همراهیشان کنیم

شادی آنها در دیدن ماست

هر انسانی میتواند هر زمان و به هر تعداد فرزند داشته باشد

ولی پدر و مادر فقط یک بار ….

+نوشته شده در 7 / 9 / 1391برچسب:,ساعت4:50 PMتوسط ◕‿ ◕فرشـــــــــــــــــــــــــــته✿◕¤¤••.•ღ |

دلم گرفته آسمون ، خسته شدم از این زمون از بغض کهنه ی دلم ، این هِـق هِـقای بی امون این غصه های بی شمار ، دیگه امونمو برید از پشت خنده های من ، هیچکسی اشکامو ندید کدومشو بگم برات ؟ چشام که خیره ان به راه ؟ یا دلی که تو دام عشق ، افتاده پاک و بی گناه ؟ شبای بی ستاره و روزای سرد و سوت و کور تو که می دونی آسمون ، می میرم از من بشه دور از ترس و تردیدم بگم ، یا دل دل و دلواپسی ؟ صبرم تموم شد ای خدا ، کی تو به دادم می رسی؟

 

چـه سخــــــــــت است هــم پـاییـــــــــز بـاشــد هــم ابـــــــــــــر بـاشــد هــم بـــــــــــــاران بـاشــد هــم خیـابــان خیـــــــس بـاشــد و هــم قلبـــــی عــــــــــــــاشق بـاشــد امـــــا... نـه تــــــــــــــــــــــــو بـاشــی نـه دستـــی بــرای فشـــــــــردن نـه پـایــی بــرای قــــــــدم زدن و نـه نگاهــــــــــی بــرای زل زدن

 

 

+نوشته شده در 24 / 8 / 1391برچسب:,ساعت3:23 PMتوسط ◕‿ ◕فرشـــــــــــــــــــــــــــته✿◕¤¤••.•ღ |

+نوشته شده در 18 / 8 / 1391برچسب:,

ساعت12:52 AMتوسط ◕‿ ◕فرشـــــــــــــــــــــــــــته✿◕¤¤••.•ღ |
گل سرخ

 

یکی بود یکی نبود

 

 

 

صبح بود داشتم میرفتم مدرسه مثل همیشه راه واسم معمولی بود سرمو انداخته بودم پایین میرفتم اون روز مریض بودم درسم نخونده بودم ولی نمیدونم چرا رفتم مدرسه برگشتنی تویه کوچمون بودم یه دو سه متری تا خونه مونده بود دره همسایه باز شد بازم دیدمش مثل همیشه متین مودب سرشو انداخت پایین از کنارم رد شد از بچگی میشناختمش عاشقش بودم از همون بچگی همیشه احساس میکردم اونم منو دوست داره سرمو برگردوندم پشت سرش نگاه کردم با حسرت چشمام رفتنشو دنبال کرد رفتم خونه. عصری خواهرش اومد از من یه سال بزرگ بود ولی با هم دوست بودیم دعوتم کرد خونشون با هم رفتیم خونشون رضا هم خونه بود نشسته بود اتاقش رفتم نشستم یه گوشه حال مریم رفت که چایی بیاره یه دفعه دره اتاقش باز شد از اتاق بیرون اومد سرشو انداخت پایین بهم سلام کرد منم سلام کردم چشام پاهوشو دنبال کرد که داشتن از در خارج میشدن رفت، بعده یه چند ساعت صحبت با مریم منم برگشتم خونه وقتی رسیدم خونه دیدم به گوشیم اس  اومده  میتونیم آشنا بشیم مثل همیشه جواب ندادم از اینجور اس ها زیاد میومد ولی الان میگم کاش جواب میدادم یه هفته همین اس ام اس اومد هی شب و روز ، منم جواب نمیدادم بعده یه هفته زنگ زد اولش نخواستم جواب بدم ولی بعد برداشتم گفتم ببینم کیه برداشتم دیدم آهنگ گذاشته ولی جالبش اینکه همون آهنگی که من وقتی رضا رو میبینم گوش میدم خیلی تعجب کردم بعد قطع کردم خدایا کی میتونه باشه ولی بعدش گتم حتما یه تصادفی شده دیگه از فکرم بیرونش کردم ولی هی میومد به ذهنم سعی کردم بیرون کنم فرداش بازم اس اومد چرا جواب نمیدی میخوام باهات دوست بشم تو رو خدا ج.اب ندادم بعدش یه چند روز همینطور به من اس داد جواب ندادم شب ساعت دوازده بود زنگ زد برنداشتم هی زنگ میزد برداشتم گفت مهسا چرا جواب نمیدی تعجب کردم اسمه منو از کجا میدونه هاج و واج پشته گوشی موندم ادامه داد به خدا من دوست دارم تا این حرفا رو بگم کلی کشییده ولی به خدا میخوامت منم برگشتم گفتم خوب منم یکی دیگرو میخوام که چی؟ بیچاره بدونه اینکه چیزی بگه قطع کرد دو سه روز ازش خبر نشد بعد من فک کردم گفتم این نره یه بلایی سرش بیاره شمارشو دادم به یک از بچه ها که زنگ بزنه فرداش اومد گفت گوشیش خاموشه واای نمیدونم چرا نگرانش شدم شبا نمیتونستم بخوایم فکرش نمیذاشت بعدش خودم بهش زنگ زدم خاموش بود بیشتر نگران شدم واای شب دوباره زنگ زدم خاموش نبود بوغ زد برنداشت بعد دوباره زنگ زدم برداشت چند ثانیه هیچ کدوممون حرف نزدیم بعد اون سلام کرد سلام کردم ولی ادامه ندارم چی میگفتم نگرانت شدم نمیگفت مگه تو نگفتی یکی دیگرو دوست داری هیچی نگفته قطع کردم تا صبح نخوابیدم فردا صبح زود امپامو برداشتم حس کردم زیره پام چیزی هست نگاه کردم یه گله سرخ از زمین برداشتمش یه کارت کنارش بود باز کردم مهسا خیلی دوست دارم تعجب کردم کی میتونه باشه گفتم حتما همون پسریه که بهم اس میده گذاشتم تو کیفم رفتم مدرسه برگشتم که خونه عصری اس اومد گل رو برداشتی نندازیش بیرون تو رو خدا جواب ندادم بعدش فردا صبح بازم گل بود دم در یه هفته همینجوری گل میذاشت دم در بعده یه هفته شنبه بود داشتم میرفتم مدرسه رضا هم دم درشون بود وقتی دیدمش یه دردی تو قلبم احساس کردم داشت موتورشو از در بیرون میاورد خیلی با عجله از در اومد بیرون منم دم در غرقش شده بودم موتورو روشن کرده منم به حرکت افتادم خیلی با سرعت رفت سر کوچه یه دفعه یه ماشینم از اونور اومد زد به موتوره رضا همون جا واستادم رضا نقشه زمین شده بودنمیدونستم چیکار کنم با قدم هایه آروم رفتم جلو دیدم یه گله سرخ تو دستشه یه کارتم پیشش اشک داشت از چشمام اروم جاری میشد نشستم کنارش بهش نگاه کردم بعدش مریم اومد منو از زمین بلند کرد بغلش کرده بودم گریه میکردم گلم دستم بود رضا رو بردن یه هفته تو بیمارستان بود دکترا گفته بودن امیدی نیست خدا اونو نداده ازم گرفت الان سه ساله هر روز میرم سره خاکش هر دفعه واسش گل سرخ میبرم ......میرم گریه میکنم میگم کاش به اس هاش جواب میدادم....دوست دارم رضا :مهسا.

 

 

 

 

+نوشته شده در 8 / 8 / 1391برچسب:,ساعت4:32 PMتوسط ◕‿ ◕فرشـــــــــــــــــــــــــــته✿◕¤¤••.•ღ |

خداوندا دوستانی دارم که روزگار ، فرصت دیدارشان را کمتر نصیبم میگرداند ، اما تو خود میدانی که یادشان در دلم جاوید است ، دوستانی که رسمشان معرفت ، کردارشان جلای روی و یادشان صفای دل است ، پس آنگاه که دست نیاز سوی تو بر می آورند ، پر کن دستشان را از آنچه که در مرام خدایی توست

 

 

+نوشته شده در 5 / 8 / 1391برچسب:,ساعت10:7 PMتوسط ◕‿ ◕فرشـــــــــــــــــــــــــــته✿◕¤¤••.•ღ |

تا کدوم ستاره دنبال تو باشم
تا کجا بی خبر از حال تو باشم
مگه میشه از تو دل برید و دل کند
بگو می خوام تا ابد مال تو باشم
از کسی نیس که نشونی تو نگیرم
به تو روزی میرسم من که بمیرم
هنوزم جای دو دستات خالی مونده
تا قیامت توی دستای حقیرم
خاک هر جاده نشسته روی دوشم
کی میاد روزی که با تو روبرو شم
من که از اول قصه گفته بودم
غیر تو با سایه م نمی جوشم

+نوشته شده در 4 / 8 / 1391برچسب:,ساعت4:3 PMتوسط ◕‿ ◕فرشـــــــــــــــــــــــــــته✿◕¤¤••.•ღ |

راز زندگي در افسانه ها آمده :



روزي كه خداوند جهان را آفريد , فرشگان مغرب را به بارگاه خود فرا خواند و از انها خواست تا براي پنهان كردن راز زندگي پيشنهاد بدهند .



يكي از فرشتگان به پروردگار گفت : آن را در زمين مدفون كن *



فرشته ي ديگري گفت : آن را در زير دريا ها قرار بده *



سومي گفت : راز زندگي را در كوهها قرار بده *



ولي خدا وند فرمود اگر من بخواهم به گفته هاي شما عمل كنم فقط تعداد كمي از بندگانم قادر خواهند بود آن را بيابند , در حالي كه من مي خواهم راز زندگي در درسترس همه ي بندگانم باشد .



در اين هنگام يكي از فرشتگان گفت : فهميدم كجا اي خداي مهربان



راز زندگي را در قلب بندگانت قرار بده زيرا هيچكس به اين فكر نمي افتد كه براي پيدا كردن آن بايد به قلب و درون خويش نگاه كند



و خداوند اين فكر را پسنديد

+نوشته شده در 4 / 8 / 1391برچسب:,ساعت3:48 PMتوسط ◕‿ ◕فرشـــــــــــــــــــــــــــته✿◕¤¤••.•ღ |

من و تو توی این دنیا یه درد مشترک داریم
دو تا مون خسته دردیم رو قلبامون ترک داریم

من و تو کوه دردیم ویه گوشه زخمی افتادیم
داریم جون میکنیم انگار رو زخمامون نمک داریم


تموم زندگی سوخت تموم لحضه هامون مرد
هوای عاشقی مونو هوای بی کسی مون برد

من و تو مال هم بودیم ، من و تو جون هم بودیم
خوره افتاد به جونمون تموم جونمون رو خورد


من و تو توی این دنیا اسیر دست تقدیریم
همش دلهره داریم و با این زندگی درگیریم

نفس که میکشیم انگار دارن شکنجمون میدن
داریم اهسته اهسته تو این تنهایی میمیریم


شدیم مثه یه دیواری کم کم داره میریزه
هوای خونمون سرده مثه غروبه پاییزه

تقاص چی رو ما داریم به کی واسه چی پس میدیدم
اخه واسه ما این روزا چرا انقد غم انگیزه

من و تو توی این دنیا یه درد مشترک داریم
دو تا مون خسته دردیم رو قلبامون ترک داریم

من و تو کوه دردیم ویه گوشه زخمی افتادیم
داریم جون میکنیم انگار رو زخمامون نمک داریم

 

 

+نوشته شده در 4 / 8 / 1391برچسب:,ساعت3:44 PMتوسط ◕‿ ◕فرشـــــــــــــــــــــــــــته✿◕¤¤••.•ღ |

هرچقدر بد شدی بازم حرف رفتن نزدم
تو همش راهتو رفتی من همش راه اومدم
تا به سختیا رسیدیم خودتو باختی چرا
اگه دوریم دغدغت بود دورم انداختی چرا
هرکاری کردم به چشت اصلا نیومد
ببخش عزیزم که همین ازم بر اومد
چیشد اون حس زلالت اون دل ساده و صاف
لا اقل دستشو ول کن جلو من بی انصاف
من دلم قد یه دریاست طاقتم خیلی کم
نگیر دستاشو اقلا پیشم انقدر محکم
تا یکی اومد سراغت دل من رو پس زدی
تو کنار کشیدی اما کاش کنار میومدی
به هر دری زدم که تو آروم بگیری
حالا که خوبه همه چی تو داری میری
اگر چه رفتی عزیزم با عشق تازه
ولیکن این در رو به تو همیشه بازه
یه روزی خسته میشی از پرسه و ولگردی
یا پشیمون میشی از اینکه منو ول کردی
تازه خواستم پر بگیرم که شکستی بالمو
توکه جای زانوهام نیستی نفهمیدی حالمو

 

 

+نوشته شده در 4 / 8 / 1391برچسب:,ساعت3:7 PMتوسط ◕‿ ◕فرشـــــــــــــــــــــــــــته✿◕¤¤••.•ღ |

دلم گرفته از آدمایی که میگن دوستت دارم
اما معنیشو نمیدونن!!!
از آدمهایی که میخوان مال اونا باشی
اما خودشون مال تو نیستن
از اونایی که زیر بارون برات میمیرن و …
وقتی آفتاب میشه همه چیز یادشون میره !!!

 

+نوشته شده در 4 / 8 / 1391برچسب:,ساعت3:4 PMتوسط ◕‿ ◕فرشـــــــــــــــــــــــــــته✿◕¤¤••.•ღ |

پنجره را شکستم تا تورا بیابم
آسمان را خراشیدم تا تورا بیابم
اما حیف که نبودی
زمین را تراشیدم تا تورا بیابم
سنگ ها را درنوردیدم تا تورا بیابم
اما حیف که نبودی
دریا را خشکیدم تا تو را بیابم
از ماهی ها پرسیدم تا تو را بیابم
اما حیف که نبودی
قلب ها را شکستم عاشقان را دزدیدم
گریه ها را بوسیدم خنده ها را رنجیدم
اما حیف …
شکسته شد جان و تنم
مرحم زخم های دلم
نشسته عرش آسمان
آبی شده روز و شبم
سپید شده روز و تنم
رفته بسوی سر نوشت
اونکه باید می نوشت
آه آه آه آه
بگذر خدا از روی او
از چشمان سپید او
تا که گله به سر نهد
ز پاکی رخساره او
جام شراب فشان کنم
از هل هلی ساقدوش او
دلم گرفته ای خدا جان و تنم به کف روا
تا که نیایی پیش ما تنهایی غم داره خدا …

 

 

+نوشته شده در 4 / 8 / 1391برچسب:,ساعت2:26 PMتوسط ◕‿ ◕فرشـــــــــــــــــــــــــــته✿◕¤¤••.•ღ |

ــَــرگـــَرد ...

یــــآدَت رآ جـــآ گــُذآشتـــ ـی !

نمــ ـی خوآهــَم عــُمری ب ِ آین آمیـــد بــــآشــَم ک ِ

بــَـرای ِ بُــردَنش بــرمــ ـی گـــردی !!

+نوشته شده در 3 / 8 / 1391برچسب:,ساعت8:47 PMتوسط ◕‿ ◕فرشـــــــــــــــــــــــــــته✿◕¤¤••.•ღ |

دوست دارم زندگی با اینکه دوسم نداری

+نوشته شده در 3 / 8 / 1391برچسب:,ساعت8:45 PMتوسط ◕‿ ◕فرشـــــــــــــــــــــــــــته✿◕¤¤••.•ღ |

+نوشته شده در 3 / 8 / 1391برچسب:,ساعت7:23 PMتوسط ◕‿ ◕فرشـــــــــــــــــــــــــــته✿◕¤¤••.•ღ |

بعضی وقت ها سکــــــوت میکنی چون آنقدررنجیده ای که نمی خواهی حرفی بزنی.
بعضی وقت ها سکــــــوت میکنی چون واقعاحرفی واسه گفتن نداری
گاه سکــــــوت یه اعتراضه
گاهی هم یه انتظار
اما بیشتر سکــــــوت واسه اینه که هیچ کلمه ای نمی تونه
غمی رو که تو در وجودت داری توصیف کنه .

+نوشته شده در 3 / 8 / 1391برچسب:,ساعت5:26 PMتوسط ◕‿ ◕فرشـــــــــــــــــــــــــــته✿◕¤¤••.•ღ |

پنجره را شکستم تا تورا بیابم
آسمان را خراشیدم تا تورا بیابم
اما حیف که نبودی
زمین را تراشیدم تا تورا بیابم
سنگ ها را درنوردیدم تا تورا بیابم
اما حیف که نبودی
دریا را خشکیدم تا تو را بیابم
از ماهی ها پرسیدم تا تو را بیابم
اما حیف که نبودی
قلب ها را شکستم عاشقان را دزدیدم
گریه ها را بوسیدم خنده ها را رنجیدم
اما حیف …
شکسته شد جان و تنم
مرحم زخم های دلم
نشسته عرش آسمان
آبی شده روز و شبم
سپید شده روز و تنم
رفته بسوی سر نوشت
اونکه باید می نوشت
آه آه آه آه
بگذر خدا از روی او
از چشمان سپید او
تا که گله به سر نهد
ز پاکی رخساره او
جام شراب فشان کنم
از هل هلی ساقدوش او
دلم گرفته ای خدا جان و تنم به کف روا
تا که نیایی پیش ما تنهایی غم داره خدا …

+نوشته شده در 3 / 8 / 1391برچسب:,ساعت4:8 PMتوسط ◕‿ ◕فرشـــــــــــــــــــــــــــته✿◕¤¤••.•ღ |

بی تو در خستگی وبیهودگی ها
بی تو در نهایت دل مردگی ها
بی تو در تنهایی وبیراهه ها
بی تو در اسارت و آشفتگی ها

بی تو با شکست قلب
بی تو با سکوت شب
بی تو بااین قلب زخمی
بی تو با این روح وحشی

بی تو از این زندگی،سیر
بی تو از این خستگی، پیر
بی تو از همه گریزان
بی تو از آتش فروزان

بی تو شاکی از گذشته
بی تو امروز،دل شکسته
بی تو جاده های بسته
بی تو من،خسته ی خسته

+نوشته شده در 3 / 8 / 1391برچسب:,ساعت3:50 PMتوسط ◕‿ ◕فرشـــــــــــــــــــــــــــته✿◕¤¤••.•ღ |

نشانی از جوانیم نمانده…
اگر زمانی مرگ ، این دوست دیرینه و همراه مرا در آغوش کشید ، بر من نگریید که به هرچه خواسته ام رسیده ام…
مفهوم دنیا تنهایی بود که یافتمش…
عشق در بی نهایت معنی میگرفت پس جسم محدود و فانی سدّی بود که
باید از آن می گذشتم…
بهای این دو مفهوم را با جوانیم پرداخته ام و اکنون با شن ، سنگ و دریا هم خانه ام…
سراغم را از آنهایی بگیرید که در دنیا خلاصه نمی شوند…
دیگر باید
بروم…

دریا مرا می خواند…

راستی فراموش نکنید ، وعده ی دیدارمان ساحل دریای وجود و عدم…
جاده ی جوانی را که طی کردی به دو راهی خواهی رسید
به قلبت که گوش کنی راست و چپش را خواهی فهمید…
…نترس…بیا…

فاصله فقط به اندازه ی جوانیست…

+نوشته شده در 3 / 8 / 1391برچسب:,ساعت3:49 PMتوسط ◕‿ ◕فرشـــــــــــــــــــــــــــته✿◕¤¤••.•ღ |

وقتی چشات دیگه اشکی برای ریختن نداشته باشه

وقتی که دیگه قدرت فریاد زدن هم نداشته باشی

وقتی دیگه هر چی دل تنگت خواسته باشه گفته باشی

وقتی که دیگه دفتر و قلم هم تنهات گذاشته باشن

وقتی از درون تمام وجودت یخ بزنه

وقتی چشم از دنیا ببندی و آرزوی مرگ کنی

وقتی که احساس می کنی که دیگه هیچ کس تو رو درک نمی کنه

وقتی که احساس می کنی تنها ترین تنهای دنیا هستی

و وقتی باد شمع نیمه سوخته اتاقتتو خاموش کرد

چشمات رو ببند و با تمام وجود از خدا بخواه که صدات کنه

+نوشته شده در 3 / 8 / 1391برچسب:,ساعت3:46 PMتوسط ◕‿ ◕فرشـــــــــــــــــــــــــــته✿◕¤¤••.•ღ |

هوا خوبه، تو هم خوبی، منم بهتر شدم انگار
یه صبح دیگه عاشق شو، به یاد اولین دیدار
به روت وا میشه چشمایی که با یاد تو می بستم
چه احساسی از این بهتر، تو خوابم عاشقت هستم
تو می چرخی به دور من کنارت شعله ور می شم
تو تکراری نمی شی من بهت وابسته تر می شم


تبت هر صبح با من بود، تب گل های داوودی
تبی که تازه می فهمم تو تنها باعثش بودی
تو خورشید رو قسم دادی، فقط با عشق روشن شه
یه کاری با زمین کردی که اینجا جای موندن شه
تو می چرخی به دور من کنارت شعله ور می شم
تو تکراری نمی شی من بهت وابسته تر می شم

$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
$$_____________________________$$
$$_________$$$$$$$$$$__________$$
$$___________$$$$$$____________$$
$$___________$$$$$$____________$$
$$___________$$$$$$____________$$
$$___________$$$$$$____________$$
$$___________$$$$$$____________$$
$$___________$$$$$$____________$$
$$___________$$$$$$____________$$
$$___________$$$$$$____________$$
$$___________$$$$$$____________$$
$$_________$$$$$$$$$$__________$$
$$_____________________________$$
$$_____________________________$$
$$______$$$$$_______$$$$$______$$
$$____$$$$$$$$$___$$$$$$$$$____$$
$$___$$$$$$$$$$$_$$$$$$$$$$$___$$
$$___$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$___$$
$$____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$____$$
$$______$$$$$$$$$$$$$$$$$______$$
$$________$$$$$$$$$$$$$________$$
$$__________$$$$$$$$$__________$$
$$___________$$$$$$$___________$$
$$____________$$$$$____________$$
$$_____________$$$_____________$$
$$______________$______________$$
$$_____________________________$$
$$__________________

+نوشته شده در 3 / 8 / 1391برچسب:,ساعت3:44 PMتوسط ◕‿ ◕فرشـــــــــــــــــــــــــــته✿◕¤¤••.•ღ |

وئرمیشم طاقتیمی صبریمی ای یار سنه

سئویرم بزم اولا خلوت قویاسان من ائلییم

غمیمی محنتیمی دردیمی ایظهار سنه

گزرم کوچه و بازاری دالین جان سوخارام

پیچاغی قارنینا هر کس ائده آزار سنه

ایستی وقتینده سویونسان سالارام تئز ایچینه

کاسه نین بوز وئره رم شربت گلنار سنه

نیه اوجوندا سیخیرسان ، ازیسن ، سیندیریسان

نئیله ییب آخ بو یازیخ قلب وفادار سنه

سن ییخیل بالش ناز اوسته اوزان منده چالیم

ضرب و قارمان و کمانچه ، ویولن ، تار سنه

ایمه ، شاخ ساخلا یانوندا ، باخوب ، اوپ قوی گؤزونه

بو گوزل عکسی کی مندن قالیر آثار سنه

دوگمه سین آچ آرالا ، ساخلا قویوم اورتاسینا

آلمیشام ساک دولوسی ، حیوا ، لیمو ، نار سنه

نییه « ویه ویه » دییسن اینجیدیری قوی چیخادیم

سیخسا باشماغ ایاقون اولسا اگر دار سنه

دؤز بیر آز بندین آچیم تا وئریم الان الیوه

چتریوی وئرمیه زحمت ، بو یاغیش قار سنه

گله سن باغدا وئرم بیر الیوه اویناداسان

قیرمیزی آلما ، شمامه گولی بی خار سنه

گل اوتی دیممه دانیشما نئجه توتسان گئچه جک

دئمه خاطیر قویاجاخ چرخ جفاکار سنه

+نوشته شده در 3 / 8 / 1391برچسب:,ساعت3:42 PMتوسط ◕‿ ◕فرشـــــــــــــــــــــــــــته✿◕¤¤••.•ღ |

من از اینکه از تو دروغی شنیدم

به این حال و روز و به این شک رسیدم

تو اما که انگار بهونه ات همین بود

گذشتی چه آسون، چه آسون چه قدر زود

نگاه کن ببین حال من ناخوشه

جدایی چه آسون منو میکشه

منو میکشه خاطراتم باهات

کنارم نشسته یه سایه به جات

یه سایه که شکلش شبیه منه

که تنهایی هامو به هم میزنه

منو میکشه خاطراتم باهات

کنارم نشسته یه سایه به جات


نگاه کن ببین حال من ناخوشه

جدایی چه آسون منو میکشه

منو میکشه خاطراتم باهات

کنارم نشسته یه سایه به جات



نگاه کن ببین بی تو حالم بده

نمیای به خوابم دیگه سرزده

من ات میزنم دلت با منه

میدونم کیه ما رو چشم زده


نگاه کن ببین حال من ناخوشه

جدایی چه آسون منو میکشه

منو میکشه خاطراتم باهات

کنارم نشسته یه سایه به جات

یه سایه که شکلش شبیه منه

که تنهایی هامو به هم میزنه

منو میکشه خاطراتم باهات
کنارم نشسته یه سایه به جات

+نوشته شده در 3 / 8 / 1391برچسب:,ساعت3:41 PMتوسط ◕‿ ◕فرشـــــــــــــــــــــــــــته✿◕¤¤••.•ღ |

روی دیوار دلم حک میکنم

نام زیبای تو را با یک قلم
این قلم باشد نگاهم عشق من
جوهرش هم اشک چشم عاشقم
یاد تو ارامش روح وروان
ان نگاهت اتشی بر جانمان
سوختم از عشق تو پروانه وار
با نگاهی بر دلم اتش بیار

+نوشته شده در 2 / 8 / 1391برچسب:,ساعت7:27 PMتوسط |

دیوانه ی دیوانه ام

با دیوانگان دیوانه ام

دیوانگی کار منست

آخر دیوانه ای یار منست

با چشم باز سویش روم

پا در رکابش می نهم

با چشم بسته می رود

پا در کنارم می نهد

دیوانه ی دیوانه ام

با او فقط بیگانه ام

الهام گرفته از یک کسم

آن کس به هیچ کس ندهم

بی منت و مزد می خرم

هر چیز که از او می خرم

این بار یک معشوقه را

یک معشوقه ی دیوانه را

نه اصلا یک دیوانه را

یک دیوانه ی دیوانه را

دیوانه وار از تو خرم

با مزد و گریه می خرم

دل را ز من ربوده است

من را پادشاه دیوانگان نامیده

+نوشته شده در 2 / 8 / 1391برچسب:,ساعت6:9 PMتوسط ◕‿ ◕فرشـــــــــــــــــــــــــــته✿◕¤¤••.•ღ |

+نوشته شده در 2 / 8 / 1391برچسب:,ساعت6:7 PMتوسط ◕‿ ◕فرشـــــــــــــــــــــــــــته✿◕¤¤••.•ღ |

من فقط برای خودم هستم...!!!!!!!!!!
من..؟! چه دوحرفیه وسوسه انگیزیست.....
این من! نه پر حرف ،....نه ساده و نه محتاج نگاهی...!
فقط برای خودم هستم...خوده خودم ! مال خودم ! صبورم و عجول!! سنگین... مغرور... پر از احساس....
و برای تویی که چهره های رنگ شده را می پرستی نه سیرت آدمی را؛ هـــــــــــــــــــیچ ندارم
راهت را بگیــر و بـــــــرو حوالی ما توقف ممنــــوع است

+نوشته شده در 2 / 8 / 1391برچسب:,ساعت2:49 PMتوسط ◕‿ ◕فرشـــــــــــــــــــــــــــته✿◕¤¤••.•ღ |