ஐღ ℟⌀ℽÅℌÅ♀♂ஐღ♂♀

آن کلاغي که پريد

از فراز سر ما

و فرو رفت در انديشهء آشفتهء ابري ولگرد

و صدايش همچون نيزهء کوتاهي . پهناي افق را پيمود

خبر ما را با خود خواهد برد به شهر



همه ميدانند

همه ميدانند

که من و تو از آن روزنهء سرد عبوس

باغ را ديديم

و از آن شاخهء بازيگر دور از دست

سيب را چيديم

همه ميترسند

همه ميترسند ، اما من وتو

به چراغ و آب و آينه پيوستيم

و نترسيديم



سخن از پيوند سست دو نام

و همآغوشي در اوراق کهنهء يک دفتر نيست

سخن از گيسوي خوشبخت منست

با شقايقهاي سوختهء بوسهء تو

و صميميت تن هامان ، در طراري

و درخشيدن عريانمان

مثل فلس ماهي ها در آب

سخن از زندگي نقره اي آوازيست

که سحر گاهان فوارهء کوچک ميخواند



مادر آن جنگل سبزسيال

شبي از خرگوشان وحشي

و در آن درياي مضطرب خونسرد

از صدف هاي پر از مرواريد

و در آن کوه غريب فاتح

از عقابان وان پرسيديم

که چه بايد کرد



همه ميدانند

همه ميدانند

ما به خواب سرد و ساکت سيمرغان ، ره يافته ايم

ما حقيقت را در باغچه پيدا کرديم



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در 1 / 8 / 1391برچسب:,ساعت2:43 PMتوسط ◕‿ ◕فرشـــــــــــــــــــــــــــته✿◕¤¤••.•ღ |